لحظه های ساده ولی قشنگ

ساخت وبلاگ

زندگی تغییر کرده، خیلی زیاد. دنیا برای من تغییر کرده، خیلی زیاد. من کی بودم، الان کی هستم؟ لحظه های ساده ولی قشنگ...
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 0 تاريخ : دوشنبه 21 اسفند 1402 ساعت: 14:33

تو این وبلاگ معمولا از لحظه های دو نفره نوشتم و داستان سرهم کردم و فکر میکردم زندگی اینه و من باید قبولش کنم و خودمو وادار کنم دوستش داشته باشم.و تمام این مدت نمیدونستم اسکشوالم و در واقع هیچکدوم چیزایی نیست که من میخوام و در واقع چیزاییه که جامعه ازم خواسته بخوام.درست کردن تمام آسیبی که جامعه بهم زده با انتظارش برای اینکه شبیه بقیه باشم، وقت زیادی میبره، گیج کنندست و خیلی خیلی سخته.از آدما نخواین شبیه شما بشن. بهشون فضا بدین که بفهمن واقعا چی میخوان. لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:41

بی تفاوت روی کاناپه مینشیند. کنارش مینشینم و سرم را تکیه میدهم به بازو های بزرگ و قوی اش. زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: «چیه؟ ناراحتی؟» بازویش را در آغوش میگیرم و به همان نقطه ای که به آن خیره بود، خیره میشوم. پیشانی ام را می‌بوسد  و صورتم را نوازش می کند. و من فقط سکوت  میکنم. .. 

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 0:49 توسط ستاره| |

لحظه های ساده ولی قشنگ...
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 21:20

از قفسه کتاباش یک کتاب برداشتم و داشتم میخوندم که به یه عکس لای کتاب رسیدم. خودش بود که یه دختر چشم و مو مشکی رو بغل کرده بود و میبوسید. چشم هام بستم تا اونا رو با هم تصور کنم. دختری که به جای من عزیزم خطاب میشد. دختری که محبت اونو داشت...  اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که گذر زمان رو نفهمیدم. تا اینکه در باز شد و بعد چند ثانیه صداش اومد‌: « خانومم ،عشقم. . .  هستی خونه؟» در اتاق رو که باز کرد و منو لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 21:20

_ سازتو نیاوردی ؟ _نه...  _چرا؟ باید همیشه اونو با خودت داشته باشی. مگه چقدر وزنشه؟  _ بخاطر وزن نیست که... بیارم که چی بشه؟  از تو کیفش هارمونیکای خودشو درآورد و بهم داد.  _بیا... بزن _چی؟  _هر چی دوست داری.  یه قطعه کوتاه نواختم. بعد گفتم:تو نمیخونی؟  _ اگه تو دوست داری باشه...  وسطای آهنگ بود که چشماشو بست و پرسید:من الان تو رویام؟  آهنگ رو قطع کردم و گفتم :نه درحالیکه یه قطره اشک از گوشه چشمش لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : کنار,خوبم, نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 21:20

بعضی چیزها راحت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم برام تبدیل به عادت شد، مثل یه بغض دائمی... 

نوشته شده در یکشنبه چهارم مهر ۱۳۹۵ساعت 21:21 توسط ستاره| |

لحظه های ساده ولی قشنگ...
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : عادت, نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 21:20

یه چند روزی بود که هر وقت میگفت بیا بریم بیرون، بهونه سرماخوردگی میاوردم و نمیرفتم. واقعا هم حال بیرون رفتن نداشتم.  وقتی بهتر شدم، بهش زنگ زدم، گفتم بهترم و دلم بخاطر این چند روز که تو این چهاردیواری حبس بودم گرفته. سعی میکرد لحنش عصبانی باشه و ناز بیاره، ولی خیلی بد ادا در میاورد.  اومد دنبالم و وقتی همو دیدیم، سعی میکرد اخمش رو نگه داره، ولی جلوی لبخندش رو نمیتونست بگیره...  بهش گفتم بی خیال، ج لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : همین,باشیم,برای,خوشحالی,کافیه, نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 21:20

چند روزی فکرم درگیر غذای تازه ای بود.  چیزی که تا حالا آنرا نپختم. یا اصلا کسی هم به فکرش خطور نکرده که آنرا بپزد. در یخچال را باز کردم. غیر از پنیر و ماست و گوجه و خیار و سس کچاپ چیز دیگری در آن نبود.  با خودم گفتم ماست و پنیر را با هم مخلوط کنم و خیار و گوجه هم ریز کنم و در آن بریزم، بعدش میتوانم سس کچاپ را به آن اضافه کنم. ولی ماست با سس کچاپ؟ چه شود. تصمیم گرفتم سس را بی خیال شوم. ترکیب باقیما لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : آلبالو,باید,خورد, نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 21:20

چند روزی فکرم درگیر غذای تازه ای بود.  چیزی که تا حالا آنرا نپختم. یا اصلا کسی هم به فکرش خطور نکرده که آنرا بپزد. در یخچال را باز کردم. غیر از پنیر و ماست و گوجه و خیار و سس کچاپ چیز دیگری در آن نبود.  با خودم گفتم ماست و پنیر را با هم مخلوط کنم و خیار و گوجه هم ریز کنم و در آن بریزم، بعدش میتوانم لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 1 تير 1396 ساعت: 15:54

یه چند روزی بود که هر وقت میگفت بیا بریم بیرون، بهونه سرماخوردگی میاوردم و نمیرفتم. واقعا هم حال بیرون رفتن نداشتم.  وقتی بهتر شدم، بهش زنگ زدم، گفتم بهترم و دلم بخاطر این چند روز که تو این چهاردیواری حبس بودم گرفته. سعی میکرد لحنش عصبانی باشه و ناز بیاره، ولی خیلی بد ادا در میاورد.  اومد دنبالم و و لحظه های ساده ولی قشنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه های ساده ولی قشنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mano-tasavor-kona بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 4:22